“دفاع از سوسیالیسم” یا ادامة تخریب چپ و کومە­له؟ بخش اول نوشتە ای از شعیب زکریائی

دفاع از سوسیالیسم یا ادامة تخریب چپ و کومە­له؟ بخش اول نوشتە ای از شعیب زکریائی در نقد ” دفاع از سوسیالیسم” صلاح مازوجی عضو کمیته سازمان کردستانی حزب کمونیست ایران(کومه له) – مهر ماه 1387

     با مطالعة نوشته­ای تحت عنوان”دفاع از سوسیالیسم” بقلم صلاح مازوجی عضو کمیتة مرکزی سازمان کردستان حکا(کومە­له) که علیه “فراکسیون فعالیت بنام کومه­له” نوشته شده، بازهم این سؤال کهنه ذهنم را فراگرفت : براستی ما کی از این گرفتاری  و بیماری مزمن که بی­محابا به مخالفین خود توصیفات و اتهامات دروغین و ناروا نسبت دهیم  خلاصی خواهیم یافت؟ آنهم تحت عنوان “رفقا”و در یک­قدمی اینکه به آنان گفته شود:”رفقا” شما در راه سازش با جمهوری اسلامی هستید!

     از آنجا که من با مضامین فکری و سیاسی مندرج در اطلاعیة اعلام موجودیت فراکسیون همسوئی دارم، بنابراین خواه در رابطه با  همیاری نسبت به فراکسیون و خواه مستقل از این امر(بعنوان یک فرد متعلق به جریان چپی که خود را منقّد همة شاخه­های منشعب از کومه­له و حکا میداند و در عین حال مسئولیت همة گفته­های خویش را، خود بعهده میگیرد)، وظیفة خود میدانم که پاسخی انتقادی به نوشتة صلاح مازوجی و برخی اظهارات و مواضع کینه­ورزانة دیگران مطرح سازم. اما قبل از هرچیز اینرا بگویم که برای پرهیز از افتادن در محظور و ریا ، بهتر آن دیدم که در نوشته­های خود لقب “رفیق” را هرچه کمتر بکار گیرم(ویا اصلاً بکارش نبرم) حداقل بدان دلیل که ممکنست طرف مقابل، مرا رفیق خود حساب نکرده و یا آنرا حمل برمقاصد معامله­گرانه بنماید.

*

    در نوشتة مزبور تلاش اصلی نویسنده اینست که ثابت کند “رفقا”ی فراکسیون به این دلیل فراکسیون شده­اند که یک چیزی زیرسر دارند ، از “استراتژی سوسیالیستی” دست برداشته­اند ، قرار است کمر بخدمت بورژوازی و نظام سرمایه­داری وناسیونالیسم کردستانی ببندند و قس علیهذا. چرا؟ برای اینکه در بیانیة خود بدین اشاره کرده­اند که سوسیالیسم درایران و یا کردستان بتنهائی قابل تحقق نیست؛ حکا وجود خارجی ندارد؛ نوسان و فقدان اصول روشن بر تلقی این حزب از مسألة ملی حاکم است و غیره.

اما برای اثبات ادعا های خود چه شیوه­ای را انتخاب میکند؟ از این طریق که به هیچکدام از موضوعات مورد مناقشه یعنی آن نکاتی که فراکسیون روی آنها متمرکز شده است  برخورد نکرده وبجای آن نکات مورد توافق(ویا کمتر مورد مناقشه) را ، از نقل قول از مارکس گرفته تا شرح در مضار سرمایه­داری و مطلوبیت سوسیالیسم و لزوم برحذربودن از “لیبرالها”ی سازشکار و افشای ناسیونالیستهای ساخت­وپاخت­چی و ازاین قبیل را بخورد خواننده بدهد(همین شیوۀ نامیمون در مورد نوشتة من با عنوان “تاریخ بازنده” نیز از سوی تعدادی از “ضدسرمایه­دار”های دوآتشه بکاربرده شد. از جمله صلاح مازوجی در صفحة پنجم “دفاع از سوسیالیسم” خود بمن­هم کنایه زده که گویا طرفدار بورژوازی از نوع دموکرات و باوجدانش هستم. در جای مناسب باین موضوع هم خواهم پرداخت).

این از یکسو ادامة همان شیوه­ایست که وحید عابدی آنرا طی مقالة “کومه­له و بحران” مورد نقد قرار داده و با روشنی  در معرض دید هر انسان حقیقت­بین گذاشته است؛ اتخاذکنندگان چنین شیوه­ای بر طبلِ توخالی ولی پر سروصدای “افق” و “استراتژی” میزنند برای اینکه خود را با واقعیات سرسخت و کنکرت و لزوم پاسخگوئی علمی و مبارزه­جویانه و مسئولانه به آنها  روبرو نکنند. از سوی دیگر از همة بدی­های جهان شرح کشافی ارائه داده و بدانها حمله میکنند تا اینرا القا کنند که گویا شما این بدیها را نمی­بینید و لذا از لحاظ فکری و سیاسی در جبهة ستمکاران قرار گرفته­اید! در چنین “شعبده­بازی” ساده­لوحانه­ای است که میخواهند پراتیک خود را ماست­مالی نموده، جاخالی بدهند و کردارشان را از اصابت تیر انتقاد مصون بدارند. انتقادی که به آنها هشدار میدهد: عوامفریبی بس است! ما اول با پراتیک­تان کار داریم؛ ادعاهایتان در مورد آینده را نیز با همین اعمال کنونی­تان محک میزنیم. در اینصورت خواهیم دید که نقل قول­های آورده­شده از مارکس در نوشتة مزبور نیز مطلقاً علیه آنگونه “مدافعان” سوسیالیسمگواهی میدهد. کنار نهادن وجدان و شرافت علمی و سیاسی در مباحث و استخراج عامدانة احکام متناقض با منظور طرفِ مورد مجادله، یکی از مؤلفه­هائی است که بسهم خود سخن­گفتن از سوسیالیسم و کمونیسم را به یک ادعای پوچ تبدیل نموده و نشانگر آمادگی برای بدکاری­های دیگر است.

 البته شیوه­ای که ذکر آن رفت بدون تأثیر نیست؛ اما تنها بر کسانی تأثیرگذار است که از ابتدا تصمیم گرفته­اند که تأثیر بگیرند یعنی ورودیِ مغز خود را بر هر اندیشة “بیگانه”­ای بسته­اند و از اینکه از سوی “دوست”، جواب دندان­شکنی به آن “بیگانگان” داده شده احساس رضایت خاطر میکنند؛ چرا که میتوانند کماکان تکیه بر منافع سکتی وگروهی خویش را با وجدان “آگاه”ِ پس از آخرین زورآزمائی نیز برای خود توجیه نمایند. اما این فقط خودفریبی ویا چشمه­ای از فریبکاری است که چنان شیوه­ای را همچون حضور در نبرد اندیشه­ها می­نمایاند، در حالیکه در واقعِ امر قضیه عبارت از فرار کامل از عرصة نبرد است. من اگر بخواهم به تمام ایرادات و اشکالات مقالة “دفاع از سوسیالیسم” بپردازم ، باید تمام نوشته را رونویسی و سطر به سطر آن را نقد کنم. در نتیجه تعداد صفحات از 26 صفحه(تعداد صفحات نوشتة صلاح مازوجی) احتمالاً به 260 صفحه خواهد رسید. برای اجتناب از این امر خسته­کننده(چه برای من و چه برای خوانندۀ این سطور) سعی میکنم برخی نکات محوری را انتخاب نمایم و چنانچه بحث به درازا کشید مابقی را به آینده موکول میکنم. اما قبل از ادامة بحث می­خواهم به یک نکتة مهم اشاره کنم؛ و آن اینست که همچنانکه در ادامة نوشته توضیح خواهم داد، در حال حاضر مرکز و محور مسأله یا مسائل مورد مناقشه عبارت از تقابل دو نظر  نیست که مثلاً گویا یکی سوسیالیسم را در ایران و یا کردستان بتنهائی عملی میداند و دیگری نه و بنابراین جدال نظری ما باید روی این موضوع متمرکز شود. خیر؛ این موضوع و مسائل مشابه آن گرچه دارای اهمیت حیاتی­اند و هیچگاه نباید از منتهای کنکاش و بررسی دور بمانند، اما وضعیت و لحظة ویژۀ فعلی چیزی در بر دارد که غرق­شدن در آن بحثها(که پایان ناپذیر خواهد بود) ممکن است پردۀ ساتری براین واقعیت مشخص کنونی بیفکند. و این همان نکتة فوق­العاده مهمی است که در “تاریخ بازنده” نیز بدان اشاره کرده­ام؛ این چپ ایرانی و جهان سومی، درحالیکه مدعیست جامعه­ای بهتر از جامعة سرمایه­داری غرب را در برنامه دارد و مخالفین چپ خود را به دفاع از سرمایه متهم میکند، اما فی­الحالتحت نام سوسیالیسم و کمونیسم  به اعمال و شیوه­هائی روی میآورد که عقب­تر و یا در نقطه­مقابل دستاوردهائی است که طبقة کارگر غرب تحت همان نظام سرمایه­داری به این نظام تحمیل کرده است. بنابراین بحث با مدعیان این نیست که کی سوسیالیست است و کی نیست، این واضح است که آنها سوسیالیست نیستند؛ زیرا در همان ابتدای کار، خشت اول را کج نهاده­اند. و بدیهیست با چنین بَنّای ناشی و نامسئولی  برسر طبقات دوم و سوم ساختمان جدل­کردن، اتلاف عمر و انرژی است. با کسی که قدم اول را درست بردارد(یعنی با هدف نهائی اعلام­شده­اش همخوانی داشته باشد) هم میتوان و هم ضروری است که برسر گامهای بعدی بحث و جدل و تبادل نظر کرد، در غیر این صورت باید در همان قدم اول و با استناد به همان قدم اول  ادعا­هایش در مورد آینده را نیز افشا کرد. با اینحال برای اینکه پرده­های عوامفریبیِ مدعیان بهتر برداشته شود، من در حد ضرور به “استراتژی” آنان هم خواهم پرداخت و گامهای اولیه و بعدی­شان را در ترکیب با یکدیگر نقد خواهم کرد.

مسألة سوسیالیسم در یک کشور

در بیانیة فراکسیون در این رابطه نکاتی مطرح شده است که من با آنها موافقم، اما نمیدانم چگونه میتوان از این مطالب ، پشت­کردن به سوسیالیسم را بیرون کشید . برعکس، آیا نمیتوان لزوم پافشاری بر این هدف و کوشش و تلاش بیشتر و هشیارانه­تر و زمینی­تر و جهانی­تر برای رسیدن به این هدف را نتیجه گرفت؟مگر حکم بر این صادر شده است که عده­ای شب و روز بین مردمان زحمتکش براساس امکان­ناپذیری سوسیالیسم تهییج و ترویج کنند و یا صحبت برسر تشخیص و اتخاذ راه درست و واقع­بینانه برای رسیدن و یا دست­کم نزدیک­شدن به سوسیالیسم است؟ آیا در شرایط امروزین، افشاکردن لافزنان و نشان­دادن بی­محتوائی کامل سوسیالیسم آنان(سوسیالیسمی که همیشه به ضد خود تبدیل شده است)، خود قدم مهم و ضروری­­ای برای نیل به هدف نیست؟

در واقع مسأله برسر سخن­شناسی نیست، بلکه- همانطور که قبلاً نیز اشاره کردم- برسر تصمیمی است که یک جمع  براساس منافع فوق­اجتماعی و فرقه­ای خود میگیرد و اندیشه را براین مبنا محک میزند ؛ اگر برای حفظ “همبستگی” جمع و دنیای محدودش(نه جامعه، نه طبقه) مفید باشد، ازآن استقبال میکند و گرنه در شیپور جهاد میدمد. از تناقض­گوئی هم ابائی ندارد. در این لحظه گفته میشود که فراکسیون چه ضرورتی دارد؛ ما که اختلاف مهمی با هم نداریم. در لحظة بعد فراکسیون دشمن دین و ایمان و “استراتژی سوسیالیستیِ” حزب مربوطه است. اصل کار اینست که باید خود( مجمع “خودی ها”) را از دردسر فراکسیون خلاص کرد، توجیه و استدلال مناسبش را با آزمایش و خطا پیدا میکنیم!

اگر نویسندۀ ما میخواست از موضع یک انسان واقعاً دلسوز و مسئول نسبت به سرنوشت طبقة کارگر و دیگر توده­های مردم نظرات فراکسیون را رد کند چه میبایست میکرد؟ میبایست با اتکا به آمار و ارقام و فاکت­های غیر قابل انکار از جامعه­ای که در آن زندگی میکند و برایش برنامه میدهد، وبا تکمیل آن از طریق آوردن نمونه­های تاریخی امکان­پذیری فی­الحالِ سوسیالیسم را- خواه در ایران و خواه در کردستان- نتیجه میگرفت نه اینکه گریز به صحرای کربلا بزند و مظالم سرمایه­داری و شرح مصیبت کارگران همراه با نقل­قول از مارکس و بدوبیراه­گوئی به لیبرالها و منشویک­ها و غیره را بعنوان استدلال به خلق­الله قالب کند.

حداقلی که از یک حزب انقلابی و سوسیالیست انتظار میرود اینست که در شناخت دقیق اقتصاد کشور بهیچوجه از هیچ اقتصاددان بورژوا کم نیاورد(یعنی مثلاً همواره تعداد لازم اعضای دارای دانش اقتصادی و مسلط به تحلیل اوضاع اقتصادی در حد کارشناسان بورژوازی در حزب موجود باشد). تازه آنگاه و متکی بر ماتریال و داده­های علمی و کنکرت باید نشان دهد که آلترناتیو اقتصاد سوسیالیستی در اساسی­ترین مؤلفه­های آن ولی در این جامعة مشخص و ویژه را چگونه سازمان خواهد داد. یعنی اینجا باید فراتر از کارشناس و دانشمند بورژوا و در جهت لغو نظام سرمایه­داری، طرح قابل درک و اجرا برای طبقة کارگر ارائه داده و همواره آنرا در برابر ذره­بین انتقادیِ خواه دوستان و خواه دشمنان قرار دهد.­

*نقش و اهمیت تولید خُرد- در شهر و روستا و در صنعت و کشاورزی- در اقتصاد کشور چگونه است و چه درصدی از تولید و جمعیت انسانی را دربر میگیرند؟ تکلیف خیل عظیم فروشندگان جزء کالاها، رانندگان وسائط نقلیه، کارکنان کارگاههای کوچک که خود نیز صاحب وسیلة کار خود هستند و غیره چه خواهد شد؟

*طرح شما برای حل بی مسکنی و یا مشکل زمین و مسکن بویژه در شهرها چیست وتا کنون چند طرح را در برابر نقد و نظر دیگران قرار داده­اید؟طرح فوری شما برای حل مسألة بیکاری میلیونی چیست؟برنامة شما برای معتادان و حل مسألة اعتیاد چیست و بودجة بیمة بیکاری، بیمة بهداشت و درمان و دیگر خدمات فرهنگی، آموزشی، رفاهی و غیره را از کجا تأمین خواهید کرد؟ اینها اهدافی دارای ضرورت مبرم هستند که باید تلاش کرد هرچه سریعتر و وسیعتر بدانها دست یافت؛ اما نه با وعده­های دروغین، نه با آن طریقة سوسیالیسم و کمونیسمِ جهان سومی که وقتی بقدرت میرسد و تازه به کمبودهای جامعه پی میبرد، از هیچ “واقع­بینی”­ای برای “بیمة مادام­العمر” کردن حزب خود دریغ نمی­ورزد و رنج­ها و قربانی­های توده­های زحمتکش را بحساب خود می­نویسد.

    *آیا اقتصاد کشور در حدی هست که در صورت تحریم­ها و اجحافات امپریالیستی بتواند روی پای خود بایستد و تمام نیازهای جامعه(تولید وسائل مصرف و تولید وسائل تولید) را پاسخگو باشد و به چند پله پائین­تر از سطح قبل از انقلاب سقوط نکند و نیروی طبقة کارگر بیش از پیش فرسوده و تباه نشود؟ فاکتور تولید و فروش نفت چطور؟ پیش­بینی هر حالت ممکن در این رابطه نیز دارای اهمیت حیاتی است(دوران ملی کردن صنعت نفت را بیاد بیاورید)، چه “استراتژی”­ای در برخورد به این مسأله دارید؟

*آیا قرار است پول از چرخة تولید و مبادله حذف گردد(با چه جایگزینی)؟ یا با چاپ عکس مارکس و انگلس(از بدترین توهین­ها به این انسانهای بزرگ) ویا چاپ تصویر زمان جوانی لیدرهای زمان بر روی اسکناسها، نقش پول تغییر کرده و “سوسیالیستی” میشود؟…

سؤالات بالا(و مسائل دیگر از این قبیل) باید برای هر سوسیالیستی- اعم از اینکه به سوسیالیسم زودرس یادیررس، در سطح منطقه­ای و جهانی و یا ایران بتنهائی معتقد باشد- از همین امروز مطرح باشد. نمیشود در خیال و آرزو و شعار، نان بیشتری برای مردم بخواهیم ولی در عمل راهی(و در واقع بیراهه­ای) را در پیش بگیریم که نفس تولید نان نیز مختل گردد. “تجربه نشان داده است”(عبارتی که حکائی­ها زیاد بکارش میبرند)که چنین عواقبی در کشورهای باصطلاح سوسیالیستی تا آنجا وسیع و عمیق شد که حتی “ریگان” هم با جُک­گوئی در بارۀ آنها موجب مسرت خاطر شنوندگان خود میشد.

حال ببینیم نویسندۀ مدافع سوسیالیسم در این باره چه چیز برای عرضه­کردن دارد:

“کومه­له و حزب کمونیست ایران درهمان حال که بر برخی از قوانین عام جامعة سوسیالیستی از جمله الغای مالکیت خصوصی، الغای کار مزدی مبتنی بر تولید ارزش اضافه، پایان دادن به استثمار فرد از فرد و آغاز روند روبزوال دولت، بعنوان بخشی از اجزای استراتژی سوسیالیستی تأکید کرده، اما هیچگاه برای سوسیالیسم از قبل برنامه­پردازی نکرده است(همة ما شاهدیم که حقیقت میگوید). ما براین باور بوده و هستیم که با پیروزی انقلاب کارگری و در هم­شکستن مقاومت بورژوایی، این دخالت مستقیم  و پراتیک انقلابی طبقه کارگر است که با درنظرگرفتن ظرفیتها و امکانات موجود در جامعه، چشم­اندازهای برنامه اقتصادی خود را به روی جامعه میگشاید(این چشم­بندی و شعبده­بازی تماشاخانه­هاست یا سوسیالیسم؟) و دست بکار سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی میشود. کارگران برای این امر هیچ شکل حاضر و آماده­ای را نمی­یابند که بر مبنای آن مناسبات سوسیالیستی را بنیان نهند، کارگران به قدرت رسیده در این زمینه نیز باید(مانند استاخانف­های عصر استالین) دست به ابتکار و آفرینش بزنند.” (ص٦، پرانتزها و خطوط تأکید از من است)

خوب، مرد مؤمن این را از اول میگفتی(این را “کارگران بقدرت رسیده” و احتمالاً بقدرت هم نرسیده، بشما خواهند گفت)! شما که دیگران را به نداشتن استژاتژی سوسیالیستی و متعاقب آن به همة بدیهای دنیا متهم کردید، حال خود اقرار میکنید که از استراتژی کذائی خویش هیچ نمیدانید و تازه این” ابتکار و آفرینش” کارگران است که باید عدم آگاهی و عدم مسئولیت مطلق شما را در روشن ساختن اینکه چه میخواستید بنا کنید ماست­مالی کند. ممکنست بفرمائید چرا کارگران را دنبال نخودسیاه میفرستید  و چرا هم­اکنون “ظرفیتها و امکانات موجود در جامعه” را برای کارگران روشن نمیکنید؟ صحبت اینجا اتفاقاً برسر اجرای همان “قوانین عام جامعة سوسیالیستی” است نه اقدامات روزمره و بی­نهایت متنوعی که در پیِ و برمبنای متحقق ساختن هدف اصلی انجام خواهند گرفت و برای هیچکس هم قابل پیش­بینی نخواهند بود.

یک سوسیالیست اگر علیه نظام سرمایه­داری و همة مظالم ناشی از آن نباشد، اگر خواهان لغو مالکیت خصوصی بورژوازی و استثمار سرمایه­داری و لغو کار مزدی نباشد سوسیالیست نیست. اما تا اینجای کار برای تمام رگه­های گوناگون سوسیالیست و کمونیست(من و شما و فراکسیون و…)، این امر تنها در حد یک اعلام هدف است، یک شعار است، یک ادعاست، یک اعلام تعهد ایدئولوژیک است که البته باید اعلامش کند و نشان دهد که در کنار کدام طبقه قرار گرفته است. اما هرچه هم سوگند بخورید، تمام نوشته­های مارکس و انگلس و لنین و دیگران را از بر باشید و برای کارگران شرح دهید تا اینجا از حد یک ادعا قدمی فراتر ننهاده­اید.  ادعاها و شعارها را حتی میتوانید در مورد همة کشورهای جهان مطرح کنید زیرا با شعارِ تنها، هیچ­چیز از این شعار را نمیتوان عملی ساخت و هیچ مسئولیتی نیز بپای خود نخواهید نوشت. ادعایتان تنها زمانی احتمال بواقعیت­پیوستن پیدا خواهد کرد که نشان دهید این سوسیالیسم(“برخی از قوانین عام جامعة سوسیالیستی”) را در این جامعة معین و مشخصی که در آن زندگی میکنید چگونه پیاده خواهید کرد. باید جامعة خود را در کوچکترین زوایای اقتصادی و اجتماعی آن بشناسید(همانگونه که مارکس و انگلس چنین میکردند) تا بتوانید نشان دهید که چرا ایران- از لحاظ زیربنای اقتصادی و نیروی بالقوۀ طبقة کارگر- مستعد چنین دگرگونی­ای هست و چرائی و چگونگی آن به انگیزۀ یک طبقة آگاه تبدیل گردد. تا معلوم شود چرا فلان کشور مستعد هست ولی افغانستان نیست(امیدوارم با “استراتژی” سوسیالیسم خشخاشی در این کشور سَرِ موافقت نداشته باشید). در غیر این صورت اگر طبقة کارگر همة اندیشه­ورزان دیگرش هم مانند من و شما باشد، از سرِنو عصیانی بی­دورنما خواهد کرد و اگر تصادف و شوخیِ تاریخ، حزب شما را سوار جنبش آنها کند، طولی نخواهد کشید که حزب تازه بدوران­رسیده برای نجات از قحطی و یا نجات خود از سرنگونی  به دستبوس ریگان­زاده­ها و تاچرزاده­ها خواهد شتافت.

اینکه میگوئید حزب شما “هیچگاه برای سوسیالیسم از قبل برنامه پردازی نکرده است”(که میتواند از قول مارکس و انگلس ردیه­ای به گفته­های فوق­الذکر من باشد)در واقع تقلیدی ناشیانه و به عبارت صحیح­تر تقلبی آگاهانه یا نا آگاهانه از نظر رهبران بزرگ جنبش کمونیستی است. مطابق این تز “افتخارآمیز” ، مارکس و  انگلس میبایست نه کتاب سرمایه، نه مانیفست، نه نقد برنامة گوتا ونه هیچ اثر دیگری را نمی­نوشتند. در حالیکه برعکس، آنها در طول مبارزۀ سیاسی و نظری خود، هر نقد و طرح و برنامه­ای که به عقلشان رسید در مورد سرمایه­داری غرب گفتند و نوشتند(و در همان حال به هر اشتباه و کمبودی که پی میبردند آنها را اصلاح و تکمیل میکردند) و لی این را که نخواستند به طرحهای خیالپردازانه دست بزنند، بحث مربوط به آینده بود نه هنگامیکه خود در قید حیات بوده و کماکان از نیروی فعالیت تئوریک و سیاسی برخوردار بودند. واقعاً این جای تأسف  نیست که کسانی در میان ما یافت شوند که پس از اینکه بیش از صد سال از مرگ آن اندیشمندان میگذرد و در حالیکه طی این مدت جهان شاهد اینهمه انقلابات و تجربیات بزرگ بوده است با راحتی خیال، از زیر بار ارائة یک تحلیل واقعی در مورد کشور خود، در مورد هدفی که مدعیند همین فردا قابل اجراست، شانه خالی کنند و آنرا فضیلت خود بشمار آورند؟ تأسف­آور و خجالت­آور نیست که همیشه و در همه جا فقط گفته­ها و تزهای کلی این بزرگان را تکرار کنیم و نامش را استراتژی سوسیالیستی بگذاریم و نتوانیم نشان دهیم که تفاوت این استراتژی در ایران  در مقایسه با مثلاً پاکستان و یا عراق در کجاست؟آیا این همانند این نیست که فرضاً مارکس برای “اثبات” نظرات خود در عرصه­های مختلف، مرتباً به ماتریالیسم دیالکتیک “استناد” میکرد و یا اصول فلسفی را پاسخ تمام مسائل جهان تصور کرده و دردسر آنهمه بررسی­های کنکرت را بخود هموار نمیکرد؟

    البته صلاح مازوجی در برابر نکات انتقادی مطرح­شده ما را بی­جواب نگذاشته است:

    “اما این رفقای ما برخلاف متد و روش انقلابی مارکس، از دشواریهای استقرار اقتصاد سوسیالیستی در کشوری مانند ایران و کردستان به این نتیجه میرسند که تلاش برای سازماندهی انقلاب کارگری که یکی از ارکان استراتژی سوسیالیستی است را به کلی از دستور کار و مبارزۀ خود خارج کنند. این رفقا برای نتیجه­گیری مورد دلخواه خودشان هیچ تمایزی میان انقلاب کارگری و تصرف قدرت سیاسی از جانب طبقة کارگر با سازماندهی و استقرار اقتصاد سوسیالیستی قائل نمی­شوند. این جمع، نه در بیانیة اخیر و نه در هیچکدام از نوشته­های تاکنونی­شان حتی کلامی از ضرورت سازماندهی انقلاب کارگری به میان نمی­آورند(ذهن انشعاب­گر و همچنین آگاه بر وضعیت واقعی حکا- گرچه انکار کنندۀ این وضع واقعی- را می­بینید؟ گیرم که کلامی از آنچه شما میگوئید بر زبان نیاورده باشند، اما وقتیکه بارها اعلام کرده­اند که قصد انشعاب ندارند ، پس لابد هم­اکنون همراه شما و دیگر رفقا مشغول “سازماندهی انقلاب کارگری” هستند!).

آیا ممکن است این رفقا لطف کنند و قدری صریح­تر نظرات خود را بیان دارند و به ما بگویند در غیاب استراتژی انقلاب کارگری کدام استراتژی را در پیش گرفته­اند؟(این کلمة استراتژی هم برای مردم عجب دردسری شده است ها. چندی پیش شخصی با نام آزاد هورامی در نوشته­ای طنزآمیز بنام “چماق و هویج” تعداد آمدن کلمة مزبور در “دفاع از سوسیالیسم” را ٣٩تا حساب کرده بود!)”   (ص٤و٥ ، پرانتزها از من است)

بنظر من با توجه به اینکه “این رفقا” هنوز در حزب هستند و هیچ حزبی در جهان با تکرار٣٩ بار کلمة استراتژی سهل است با تکرار ٣٩هزار بار این کلمه نیز صاحب هیچ استراتژی­ای نخواهد شد، عجالتاً در خوش­بینانه­ترین حالت هیچ چیز را در پیش نگرفته­اند! و اگر خوش­بینی را کنار بگذاریم و تصور کنیم که هنوز صد در صد از سیاست­های تشکیلات پیروی میکنند، باید به استراتژیِ ایذاء مخالفین و سازماندهی قطع امکانات زیستی و مرعوب­کردن و اخراج هواداران فراکسیون در اردوگاه مشغول باشند!

 و اما بگذارید به رهنمودِ  لزومِ قائل­شدن تمایز بین “انقلاب کارگری و تصرف قدرت سیاسی از جانب طبقة کارگر” از یکسو با “سازماندهی و استقرار اقتصاد سوسیالیستی” از سوی دیگر بپرداز یم؛ این توصیف و بیانی دو پهلو و دارای مقداری خرده­شیشه است. اگر منظور اینست که بدون کسب قدرت سیاسی نمیتوان به اقدامات اقتصادی مورد نظر دست زد، اینکه از روز هم روشن­تر است و “علم” بر این منطق در هر جانور دوپائی هم که قدم دوم را پس از قدم اول برمیدارد بصورت غریزه درآمده است. پس مسأله بر سر این نیست زیرا خوشبختانه همة ما انسانهای دوپا هستیم. مقصود نویسندۀ ما همانطور که از سایر سطور نوشتة ایشان برمی­آید دو چیز است؛ اول اینکه دروغی به فراکسیون ببندند:

“رفقای ما هم از این زاویه که هرگونه تلاش برای سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی در یک کشور را محکوم به شکست میدانند(تلاش مدعیان دروغین را رو به ناکجاآباد میدانند نه هرگونه تلاشی را) ، بنابراین استراتژی انقلاب کارگری وتصرف قدرت سیاسی از جانب طبقة کارگر(گویا حکا و طبقة کارگر در یکدیگر ادغام شده­اند!) را، برابر با سوق دادن طبقة کارگر به لبة پرتگاه سوسیالیسم فقر میدانند، و از اینرو بناگزیر به استراتژی(!) صنعتی کردن جامعه توسط بورژوازی تن میدهند. و معلوم نیست که چرا طبقة کارگر ایران و کردستان باید با تحمل فقر و فلاکت اقتصادی و زندگی کردن زیر خط فقر(مختصر و مفید، تحت حاکمیت جمهوری اسلامی)، بهای صنعتی کردن جامعه تحت رهبری بورژوازی را بپردازند.”  (ص٥ ، خط تأکید و پرانتزها از من است)

واقعاً ببینید چه بروز سوسیالیسم و کمونیسم آمده است. شکایت هم میکنند که چرا در برابر اینهمه “صداقت” و “مروّت”، انسان­ها راهشان را میگیرند و میروند و از خیر هرچه باصطلاح سوسیالیسم و کمونیسم است میگذرند. اینهم شکل تازه­تری از اتهام­زدن به منتقدین است که بدون نام­بردن از رژیم اسلامی، شما را در کنار چنان رژیمی قرار میدهند. گویا در زیر سایة حزب و یا احزاب عظیم­الشأن ما و شعارهائی که اینهمه “فداکارانه” سر میدهند، خط زیر فقر و تن­دادن به صنعتی­شدن تحت رهبری بورژوازی و تحمل فقر و فلاکت و مابقی قضایا(که همگی جوانب گوناگون زندگی تحت تسلط رژیم اسلامی هستند و نیازی به طرحهای “استراتژیک” مجدد از جانب این و آن ندارند)هرآن در معرض فروریختن بوده و این فراکسیون ام­الخبائث است که قصد احیای آنها را دارد.

اما دومین منظور- که با توجه به کلیت گفته­ها باید منظور اصلی نویسنده باشد- از حکم کذائیِ تفکیک کسب قدرت سیاسی از سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی، اینست که کشور و جامعة سرمایه­داری مورد بحث هراندازه هم از لحاظ اقتصادی ناتوان و عقب­مانده باشد،  طبقة کارگر درابتدا میتواند و باید قدرت سیاسی را بدست گیرد و سپس به طرح و اجرای اقتصاد سوسیالیستی بپردازد. بعبارت روشن­تر، کسب قدرت سیاسی از سوی طبقة کارگر میتواند مستقل از سطح رشد تولید و اقتصاد باشد و خودِ کسب قدرت سیاسی بمعنای آغاز آزادانه و مبتکرانة اقدام برای رفع عقب­ماندگی­های اقتصادی نیز هست. این حکم دارای منطق ظاهری و عاقلانه­ایست فقط بدان شرط که جامعه و پروسة انقلاب را با خُم رنگرزی یکی بگیریم یعنی هرچه مَیلمان کشید همان شود(و اینجا مَیل سوسیالیستهای ما بر کپی­برداری از انقلاب اکتبر اما با ادامة بهتر آن قرار گرفته است) .  اینچنین طبقة کارگری که بفرض محال، یکجا و بی­تردید و امیدوار دنبال وعدۀ سر خرمن حزب ما افتاده و پس از اینکه “قدرت سیاسی”(!) را بدست میگیرد تازه باو میگویند این حزب “هیچگاه برای سوسیالیسم از قبل برنامه­پردازی نکرده است” و حالا نوبت اینست که تنبلی را کنار بگذاری، آستینها را بالا زده و دست به “ابتکار و آفرینش” هم بزنی، یا باید خیلی نادان باشد که دنبال چنین حزبی بیفتد و یا آنچنان دانا و متحد که حزب کذائیِ دارای توهّم رهبری را محض تفریح همراه خود کشانده باشد. واقعیت، هیچکدام ازاین حالات نیست.

طرح چنان استراتژی­هائی(که نام مناسب آن باید “عدم مسئولیت استراتژیک” باشد)ایدآلیستی و اراده­گرایانه است و با منافع و خواست طبقة کارگر نمیتواند سنخیتی داشته باشد. برطبق چنان دیدگاهی، کافیست جمعی حزبیت­یافته خواه در افغانستان باشد خواه در ایران یا پاکستان یا سوریه بگوید سوسیالیسم چیز خوبی است، در اینصورت این حزب دارای استراتژی سوسیالیستی شده است. و سرعت و زمان پیاده­کردن انقلاب کارگری در هر منطقه فقط به این بستگی خواهد داشت که حزب مربوطه تا چه اندازه از هوش و توان و ایمان لازم برای کنارزدن و به حاشیه­راندن “افق­های غیر سوسیالیستی” برخوردار گشته است؛ اینکه زندگی مردم در این­یکی کشور به تولید و فروش تریاک بستگی دارد، در آن­یکی به صدور نفت و آن­دیگری به کار کودکان و صدور برنج و ورود سرمایه و دریافت بودجه­های کلان میلیاردی برای تشکیل سپاهیان آدمکشی و غیره وابسته است، هیچ فرقی بحال استراتژیست­های ما ندارد؛ خیلی راحت، کافیست بقدرت برسد(“استراتژی انقلاب کارگری” داشته باشد)آنگاه از ذهن پربرکت حزب هر روز و هرساعت ساختمانهای مسکونی، مدرن­ترین کارخانه­ها،راهها و وسائل حمل و نقل، پیشرفته­ترین سیستم کشاورزی، انواع بیمه­ها و درمان و آموزش رایگان و غیره و غیره در تمامی نقاط پدید خواهند آمد. اما طبقة کارگری که خود در تولید حضور دارد بسیار طبیعی است که از چنین شعاردهندگانی که سطح تولید و اقتصاد جامعه برایشان اهمیتی ندارد دنباله­روی نکند. چنین سوسیالیستهای شعاری، فقط از ذهن مایه میگذارند(از کیسة خلیفه می­بخشند)و بیش از هرچیز آمال و خصوصیات و لافزنی­های عناصر بی­طبقه را از خود بظهور میرسانند. طبقة کارگر آگاه یک کشور عقب­مانده میداند که بدون تشریک مساعی کارگران در یک سطح جهانی نمیتوان بر طبقة بورژوازی هیچ کشوری فائق آمد.

توجه کنید که بحث ما برسر کشور ایران(و مانند آن) است و نه کشورهائی که هرآن اقتصاد دنیای عقب­مانده وابستة تصمیم آنانست. در این دومی­ها کافیست طبقة کارگر بخواهد(و بداند چه میخواهد) تا همان شود که میخواهد؛ یعنی “برای سوسیالیسم برنامه­پردازی کند”، حول این برنامه متشکل و متحد شود و نیروی ارادۀ متحد و آگاه خود را برای بزیرکشیدن و محو موفقیت­آمیز حاکمیت سرمایه بکار اندازد و نه­تنها از مقابلة احتمالی بورژوازی جهان باکی نداشته باشد بلکه جهانی را(طبقة کارگر دیگر کشورها را) هم بلا فاصله همراه خود کند(لطفاً بگذارید فعلاً وارد این بحث نشویم که چرا تا کنون چنین کاری نکرده و چه هنگام چنین خواهد کرد). اما  ایران و کشورهای مانند آن بسته به مقتضای منافع امپریالیست­ها،ممکنست امروز در راه “توسعه” گام بردارند و فردا برعکس به ویرانی کشیده شوند؛ هیچگاه فرصتی برای آگاه­شدن و متشکل­شدن نبوده است؛ سوسیالیست­ها و کمونیست­های آن هرچه “چپ­تر” شده­اند سر از آنارشیسم درآورده­اند، هرچه “عاقل­تر” گشته­اند به راست چرخیده­اند؛ یا قتل عام شده­اند ویا در هرجا بقدرت رسیده­اند حکومت دیکتاتوری جدیدی بنام طبقة کارگر و سوسیالیسم برقرار ساخته­اند و…یعنی نویسندۀ ما و دیگر”استراتژیست”­های هم­فکر ایشان نمی­توانند حتی یک نمونة تاریخی بما نشان دهند که در جوامع عقب­مانده و ارتجاع و دیکتاتوری­زده، طبقة کارگر ابتدا قدرت سیاسی را بدست آورده و سپس رها از هر قیدی و بنا بمیل خود دست به “ابتکار و آفرینش” زده و به پیروزی تثبیت­شده­ای نائل گشته باشد. در تمامی تجاربِ گذشته، مدعیان سوسیالیسم و کمونیسم قرن بیستم تنها(گیریم برخلاف نیت خود) توانستند اقتصادی سرمایه­داری ولی کاملاً دولتی و در پسِ “دیوار آهنین” برپا کنند. دیواری که قرار بود “سوسیالیسم” شرقیِ آنها را در برابر دنیای کاپیتالیستی غرب حفظ کند ولی سرانجام معلوم شد که دیوار چندان محکمی هم نبوده و فقط برای جلوگیری از فرار نیروی کار و معترض آن کشورها به غرب تا حدودی کارآیی داشته است.

مگر قرار نبود و نیست که سوسیالیسم زندگی بهتر و انسانی­تری برای شهروندان خود فراهم کند وبنابراین آیا نمیبایست که این دولتهای سرمایه­داری غرب باشند که حصار آهنین بدور کشورهای خود برای جلوگیری از گریز شهروندان خویش به سرزمینهای سوسیالیستی بکشند؟ آیا ننگ “سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی” در پشت دیوار آهنین تحت نام حکومت کارگری را بازهم باید تکرار کرد؟ آیا نباید از تاریخ درس گرفت؟ یا باید همان راهی را رفت که تا کنون پیموده شده است؟ و تمام عکس­العمل­های حزب مربوطه و همانندهایش دالّ بر اینست که- علیرغم تمام فریادهای “آنها سوسیالیست نبودند و لی ما هستیم”- اصرار بر پیمودن همان راه را دارند. پس اجازه دهید درسهای دیگری را هم ببینیم و آنگاه به ادامة بحث خود برگردیم:

شاه­بیت نوشتة صلاح مازوجی را در تکرار اشتباه نظریِ فاحشی میتوان دید که شاید اغراق نباشد اگر بگوئیم قریب به صد سال یکی از بنیادهای فکری تمام چپ­های جهان تحت سلطه و عقب­مانده و حتی چپهای “رادیکال” کشورهای پیشرفته و امپریالیستی بوده است ؛ گویا مبارزۀ طبقاتی در کشورهای عقب­مانده و دیکتاتوری­زده نسبت به ممالک پیشرفته دارای شدت و حِدّت بیشتری  بوده و بنابراین چنان کشورهائی برای انقلاب سوسیالیستی(گیریم ابتدا کسب قدرت سیاسی) از آمادگی بیشتری برخوردارند. بگذارید در این رابطه به پاراگرافی از صفحة سوم در “دفاع از سوسیالیسم” مراجعه کنیم. من طی نقل قول، به عباراتی در داخل پرانتز اکتفا میکنم و سر آخر به مبحث “شاه­بیت” میپردازم:

“بر مبنای آموزشها و تاریخ زندگی و مبارزۀ مارکس، الزام­آور نیست که برای وقوع انقلاب کارگری و سوسیالیستی، جامعة سرمایه­داری ایران حتماً باید کلیة ظرفیتها و امکانات خود را برای رشد نیروهای مولده به پایان رسانده باشد(واقعاً تاریخ زندگی و مبارزۀ مارکس چه ربطی به ظرفیتها و امکانات رشد سرمایه­داری ایران دارد؟! به­پایان رساندن امکانات برای رشد نیروهای مولده چه صیغه­ایست؟ مگر با آموزش مارکس(!) و مِتر کردن این­سر و آن­سر سرمایه­داری بطور سرخود میتوان وقوع انقلاب کارگری ویا هر انقلاب دیگری را به باید و نبایدهای احزاب و مخصوصاً از نوع خیالیهای آن گره زد؟). طبقة کارگر در ایران و کردستان مجبور نیستند که برای سازماندهی انقلاب کارگری در انتظار بمانند تا سرمایه­داری ایران راه دراز رسیدن به سرمایه­داری اروپا و آمریکا را بپیماید(فعلاً که احزاب باصطلاح سوسیالیست و کمونیست ما آنچنان برای انقلاب مورد نظر دَور گرفته­اند که شمر هم جلودارشان نیست چه رسد به یک فراکسیون “نامشروع” و چندتن از عوامل ناباب اطرافشان. بنابراین جائی برای این نگرانی که کسی تا قبل از تبدیل شدن ایران ویا کردستان به سرمایه­داری امپریالیستی، در مقابل “سازماندهی انقلاب کارگری” مانع­تراشی کند وجود ندارد). رشد نیروهای مولده در خلأ اتفاق نمی­افتد(تقصیر اصلی فراکسیون اینست که قدر اینهمه دانش، و توانائیِ درک آنرا ندارد). سرمایه­داری ایران، امکاناتش را برای رشد نیروهای مولده(!) در جامعه­ای(؟!) بکار می­بندد که شعله­های آتش مبارزۀ طبقاتی به هرسو زبانه میکشد(ما عوام­الناس، عکس آنرا دیده و شنیده­ایم!  سرمایه­دارانِ تا این اندازه بی­عقل را نه در ایران و نه جهان ونه در طی تاریخ میتوان یافت. و پیدایش چنین طبقه­ای که شرایط سود و زیان خود را تشخیص ندهد آیا اصلاً در تاریخ بشر ممکن بود؟ بعلاوه هدف سرمایه­داری، رشد نیروهای مولده نیست بلکه کسب سود است و…تا کنون تصور میشد که دانشمندان حکا تنها در مورد موجودیت حزب و تلقی چماق­گونه ازسوسیالیسم دچار کج­فکری هستند؛ حال معلوم میشود که سرمایه­داری­شان را  نیز در عالَم افکار چندآتشة خود این دانایان باید جستجو کرد).  نمی­شود بر ضرورت رشد نیروهای مولده تأکید نمود اما مبارزۀ طبقاتی در این جامعه را قلم گرفت(؟؟!!). وقوع انقلاب کارگری در جامعه­ای که در آن نظام سرمایه­داری حاکم است، وابسته به سطح رشد نیروهای مولده نیست(نیروهای مولده را تنها ابزار و ماشین­آلات و دیگر وسائل تولید میداند)، بلکه مستقیماً(!) به میزان رشد مبارزۀ طبقاتی، درجة آگاهی، سازمانیابی توده­ای و حزبی طبقة کارگر و آمادگی آن برای انجام نبرد نهایی(!) بستگی دارد(این­همان­گوئی؛ وقوع انقلاب کارگری به آمادگی برای وقوع انقلاب کارگری بستگی دارد!). بنابراین(!) امری کاملاً ممکن است که در کشور سرمایه­داری با اقتصادی عقب­مانده طبقة کارگر زودتر به قدرت برسد تا در کشورهای پیشرفتة سرمایه­داری، همانطور که انقلاب کارگری اکتبر هم در ضعیف­ترین حلقة زنجیر نظام سرمایه­داری بوقوع پیوست”.  (ص٣ ، پرانتزها و خطوط تأکید از منست)

اینجا صحبت برسر ایران (و کردستان) است که در آن نه تنها عقب­ماندگی اقتصادی بلکه جنایتکارانه­ترین استبداد سیاسی یعنی فاشیسم مذهبی درآن حکم میراند. اقتصاد اینگونه جوامع از یک نظر همواره “در پایان کلیة ظرفیتها و امکانات خود برای رشد نیروهای مولده”(اگر بخواهیم توصیف صلاح مازوجی را بکار بریم) قرار دارد. یعنی در چهارچوب وابستگی ارگانیک به اقتصاد جهانی امپریالیستی و تا هنگامیکه از خود هیچ اختیاری ندارد، محکوم به عقب­ماندگی(نسبت به کشورهای مسلط بر جهان) است. و این معضلی است که نکبت­های آن برکسی پوشیده نیست و هرگونه تلاشِ تک­کشوری برای خلاصی از آن یعنی قدعلم­کردن در برابر جهان امپریالیستی؛ هر جریانی که مدعی زودتر انجام­شدن  انقلاب اجتماعی و تشکیل حکومت کارگری در ایران است باید جوابی برای این تقابل نابرابر داشته باشد و نشان دهد در این نابرابری استراتژیک چگونه خواهد توانست جامعه را بسوی کسب توانائی­های لازمة زیربنای یک جامعة مرفه سوسیالیستی سوق دهد. آیا برای اینکه خود را از اِعمال فشار واسارت در بندهای منافع یکجانبة امپریالیستی خلاص کند، به تمامی هرگونه ارتباط اقتصادی را با جهان خارج قطع خواهد کرد؟ در اینصورت چه طرح مشخص و روشنی(نه لافزنیهای بی­محتوا و شعارهای دهن­پرکن) برای اینکه کشور به صدر فقیرترین و مصرف­کنندۀ کهنه­ترین و اسقاطی­ترین وسائل در جهان “صعود” نکند و ننگِ ساختن و ویران­شدن دوبارۀ یک دیوار برلن جدید را بنام سوسیالیسم(بخوانید، دیکتاتوری کیم ایل سونگی)ثبت ننماید؟(توجه کنید که حتی حدود چهل­درصد بنزین مصرفی ایران از خارج وارد میشود!).  یعنی در واقع از لحاظ اقتصادی نمیتوان هیچ دلیل و نکتة مثبتی بنفع نظر صلاح مازوجی که انقلاب کارگری زودرسی(نسبت به کشورهای پیشرفته) را بما وعده میدهد در اینگونه کشورها یافت، مگر اینکه بدلخواه خود معتقد باشیم که جامعه هرچه اقتصادش عقب­مانده­تر و به تبع آن طبقة کارگرش هرچه فقیرتر باشد، از آمادگی بیشتری برای نیل به حکومت کارگری برخوردار است! برای اثبات نادرستی این حکم لازم نیست به مارکس و انگلس مراجعه کنیم؛ انقلاب سال٥٧ نشان داد که- با حذف شرایط مساوی- توده­های کارگر و زحمتکش هرچه فقیرتر باشند، اگرچه احتمال شورش در میان آنها بیشتر است در عین حال بیش از بقیة هم­طبقه­­ای­های خود در دام توهمات و خرافه و عوامفریبی­های جریانات ضدکارگری می­افتند. بخش بزرگی از تهیدستان بودند که به سربازان فاشیسم مذهبی در ایران تبدیل شدند. بخش اصلی نیروی انسانی طالبان و القاعده و حزب­الله از فقرزدگان شرق تامین میشود.

عصیان و شورش گرسنگان و جان­بلب رسیدگان در این جوامع، هرلحظه امکان وقوع دارد ولی این- گرچه از تضادهای طبقاتی سرچشمه گرفته است- عبارت از انقلاب طبقة کارگر برای سرنگونی کل بورژوازی و کسب قدرت سیاسی نیست. فقر و تنگدستی، جسم و روح انسانها را به تباهی میکشاند و گرچه مبارزه و انقلاب برای تغییر این شرایط خفت­بار امری برحق و ضروری است و ما ناگزیریم و باید که در آنها شرکت کنیم، اما برای تبدیل­شدن به طبقه­ای(نه اقلیتی) آگاه و متحد، طبقه­ای که نه تأمین نان شب بلکه رفاه و سعادت تضمین­شدۀ همگانی و آزادی و انسانیت سوسیالیستی را سرلوحة تصمیمات خود قرار داده باشد، نیاز به قرار گرفتن در پله­ای بالاتر از فقر و نداری هست(و اینهم بدون حضور فزاینده و دائمی یک نیروی چپ سوسیالیست و کارگری ممکن نیست).

. . .

و اما از لحاظ شرایط سیاسیِ اینگونه جوامع، اوضاع در این عرصه ازاوضاع در عرصة اقتصادی بدتر است یعنی هیچ چیز بنفع تشکل­یابی سوسیالیستی طبقة کارگر برای کسب قدرت سیاسیِ قبل از کشورهای پیشرفته دربر ندارد. در جائیکه برای کوچکترین اِبراز تردید نسبت به نظام موجود باید از سر و جان مایه گذاشت میتوان درجة آگاهی توده­ها و میزان سازمان­یافتگی آنان را پیش­بینی کرد؛ “سازمان­یافته­ترین”­ها اگر هنوز اعدام نشده باشند، تحت شکنجه و زندان بسر میبرند. و این جنگ خونین شبانروزی رژیم علیه آزادیخواهان و جریان خاموشی­ناپذیر مبارزۀ توده­ها در برابر رژیم حاکم است که صلاح مازوجی آنرا  “شعله­های آتش مبارزۀ طبقاتی” که “به هرسو زبانه میکشد” ، توصیف کرده است. ولی مبارزه علیه رژیم دیکتاتوری حاکم که بدون وجود تناقضات طبقاتی غیر ممکن و غیرقابل تصور است، هنوز فرسنگها با مبارزۀ بین طبقات- بنحوی که مرز و هویت طبقات متخاصم(کارگران همگی در یک جبهه و بورژوازی در جبهة دیگر) برخود آنها و بر دیگران روشن باشد- فاصله دارد؛ ما حدود این فاصله را نمیدانیم و نمیتوانیم پیش­بینی کنیم که پروسة تفکیک همه­جانبة طبقات و تصمیم چگونگی رفتار آنها در برابر یکدیگر کَی به انکشاف خواهد رسید اما مهم اینست که وضعیت واقعی کنونی را ببینیم و بدرستی درکش کنیم تا بتوانیم وظایف چپ در مرحلة فعلی را تشخیص دهیم.

این خودِ نفس وجود دیکتاتوری است که “مبارزۀ طبقاتی را قلم میگیرد” و کوچکترین عرض­اندامِ چنین وجهی از مبارزه را به چیز دیگری تبدیل میکند. بعبارت دیگر دیکتاتوری ددمنشانه و سرکوب و اختناق مداوم مردم، مبارزۀ طبقاتی در چنین جوامعی را تخفیف میدهد نه­اینکه آنرا تشدید نماید. از یکسو در میان هرکدام از طبقات(حتی بورژوازی)تفرقه ایجاد میکند واز سوی دیگر دربین طبقات مختلف و متضاد زمینة اتحاد بوجود می­آورد. در چنین جوامعی هیچ چیز سر جای خود، در حال “طبیعی و نرمال” خود قرار ندارد؛ آن نیست که خود را بروز میدهد، آن نیست که در جوهر و باطن خویش دارد؛ آن را می­نمایاند که با نیروی شکنجه و زندان و اعدام باید بنمایاند. با اینکه به دو طبقة اصلی بورژوازی و کارگر تقسیم شده و از این لحاظ با دیگر جوامع سرمایه­داری که در تضاد با انسانیتِ انسانهاست تفاوتی ماهوی ندارد، اما نسبت به جوامعی که چنان سرکوبهای بی­حدومرزی در آنها صورت نمیگیرد فرسنگها عقب­تر و متظاهرانه­تر است. هیچ فردی از کودکی تا آخر عمر فرصتی برای ابراز وجود حقیقی خود(گیریم در پیوند هموژنیک با هم­طبقه­هایش) ندارد. دوشخصیتی یا چندشخصیتی­بودن به نُرم عادی افراد جامعه تبدیل میشود؛ بورژوا مخالفینش را بقتل میرساند برای اینکه او را بورژوا خطاب نکنند. اکثراً برخلاف جوامع غربی، جایگزینی این دارودستة بورژوا(نظامی، حزبی، معمم یا مکلا و غیره) با آن دارودستة در حاکمیت، از طریق کودتا و حتی “انقلاب” صورت میگیرد و بلافاصله  انقلابیون هم عنوان ضدانقلاب می­یابند. کارگر، خود را از کارگربودن سربلند احساس نمیکند؛ “کارمند”شدن و داخل “آدمها” شدن برای اکثریتشان آرزوی دست­نایافتنی است. ژاندارم، اعتبارش از معلم بیشتر است. هر رذل اسلحه بدستی میتواند و حق دارد شما را از انسان­بودن پشیمان کند و بپاس این کار تا کسب مقام رئیس جمهوری هم صعود کند. طبقة حاکم، “افتخارات ملی” چندهزارساله را  به میلیونها حقنه میکند اما خود همچون فاتحان بیگانه با “ملت” روبرو میگردد(خاطرات عَلَم، وزیر دربار شاه). و…

ازآنجا که هرگونه تلاش کارگران در جهت اتحاد طبقاتی ولو در ابتدائی­ترین و محدودترین اشکال آن با سخت­ترین عقوبت­ها مواجه میشود، برای گریز از سقوط به اعماق جامعه، بدترین رقابتها بین خود کارگران پدید می­آید؛ پیوندها و اشتراکات خانوادگی، شهری- روستائی، ایرانی- افغانی، شیعی و سُنی و ارمنی و بهائی و…، فارس و ترک و کرد و عرب و غیره به منشأ معمولی “اتحاد”(دسته­بندی­های) کارگران آنهم نه در برابر طبقه و دستگاه حاکم بلکه در برابر کارگران “غیرخودی” تبدیل میگردد؛حال تقسیم­ کارگران سیاسی بین جریانات و احزاب گوناگون از راست تا چپ و از مذهبی تا سکولار و غیره را(حتی اگر هرکدام از اینها هم هنوز شاخه­شاخه نشده باشند) به اختلافات فوق­الذکر اضافه و یا تلفیق کنید تا میزان اتحاد طبقاتی کارگران در برابر بورژوازی بدست آید.  درحالیکه “منطقاً” و طبق نظر صلاح ما زوجی، ظلم و سرکوب بی­حد و حصر میبایست کارگران را بیشتر متحد کند. البته ظلم و بیداد بیکران، بلاتردید خشم و نفرت و گاه قیام سیل­آسای ستمدیدگان را بدنبال دارد. اما این عصیانهای ناشی از خشم فروخورده و تلنبارشده متأسفانه کمتر فرصتی برای شناخت خویشتن و اهدافی که میتوانند و باید پیش روی خود بگذارند پیدا میکنند و معمولاً  دنباله­رو نمایندگان آگاه طبقات و اقشار دارا و آلت دست تأمین منافع آنها میگردند. عدم شناخت تأثیرات این فاکتور اساسی(دیکتاتوری عریان)، چپ را- در بهترین حالت و چنانچه به طبقة کارگر پشت نکند و یا در جنبش آنان تفرقه­اندازی نکند- علیرغم هرگونه لاف و گزافی در مورد خود، به همراهان ناآگاه توده­های کارگران و مهره­ای از مهره­های دور باطل خیزش و شکست تبدیل مینماید.

عدم درک اهمیت فاکتور مزبور از سوی نویسندۀ ما تا بدان حد است که انسان بالاخره منطقاً باید به این نتیجه برسد که ما نه در مورد یک جامعه(ایران یا کردستان) بلکه در مورد دو جامعة کاملاً متفاوت بحث میکنیم. زیرا ایشان نقد جامعة اروپای غربی را بعنوان نقد جامعة ایران بما عرضه میکنند. هرچه میخوانیم در نقد “لیبرالیسم” است و گفته­ها و هشدارهای کلیشه­ای، دست چندم و بیات­شده در مضار نفوذ این گرایش در جنبش طبقة کارگر و “توده­های مردم” و لزوم افشا ی ماهیت سرمایه­دارانة آن. ایشان انگار فرقی بین مثلاً فرانسة اواخر قرن نوزدهم- که درآن حکم بر زندانی کردن “دریفوس” افسر یهودی فرانسوی با اتهام جعلی جاسوسی بنفع آلمان  به یک رسوائی تاریخی برای دولت فرانسه تبدیل میشود و اعتراضات عمومی همراه با وکالت از سوی “امیل زولا”(نویسندۀ دارای تمایلات آنارشیستی) سرانجام پس از حدود دَه سال موجب آزادشدن و تبرئة افسر مزبور میگردد- را با ایرانِ اواخر قرن بیستم نمیداند( ویا بنفعش نیست بداند). ایرانی که در آن وکیل همراه با موکل خود(زندانی سیاسی) به زندان میرود و خانواده­های اعدام­شدگانِ فقط بخاطر عقیده، باید مزد اعدام­کنندگان(پول فشنگ­ها) را هم بپردازند. آخر لطف کرده و از دریای معلومات خویش برای ما روشن کنید که کارگرانی که برای جلوگیری از بگلوله بسته­شدن خویش از سوی ژاندارمهای رژیم آریامهری، با شعار “جاویدشاه” برای کسب جزئی­ترین حقوق خویش به راه­پیمائی دست میزنند در کدام مقوله قرار میگیرند؟سلطنت­طلبند؟لیبرالند؟ضدسوسیالیستند؟….همینطور کارگران و دیگر آحاد مردمی که آرزو دارند سنگ روی سنگ رژیم خون­آشام اسلامی نماند ولی از ترس جان در مطالبة هرخواستة کوچک و پامال­شدۀ خویش باید ابتدا به “مقام معظم رهبری”(سرکردۀ جلادان) اعلام بیعت کنند، در کدام قالب می­گنجند؟  آیا در جامعه­ای که هر فرد مستقیماً مکنونات قلبی وخواست­های سیاسی خود را با هزار احتیاط و نیمه­کاره جز برای چندتن نزدیک برای هیچکس بازگو نمیکند تا جائیکه هرانسانی همة مرزهای ازخود­بیگانگی سرمایه­داری را پشت سر گذاشته و حتی با خودِ خویشتن نیز راست و درست نیست، چه­جای منتسب­کردنشان به ایسمی است که فقط در یک جامعة از لحاظ سیاسی کاملاً دموکراتیک میتواند مابأزاء اجتماعی خود را بیابد؟ اگر منظور امثالِ اکثریت و حزب توده است(ص١٣)، خوب، اینها سالهاست القاب و عناوین شایستة خود را که عبارت از خیانتکار و همکار رژیم و ازاین قبیل است گرفته­اند و استفاده از عنوان “لیبرال” در توصیف آنان، تنها “فایده”­اش پرده­پوشی خیانت­کاری آنها و همدستی فعالشان در سرکوب و جنایت است. من تنها هدف آگاهانه( و البته متقلبانه­ای)­ را که میتوانم برای خطی که نویسنده تعقیب میکند بیابم اینست که با استفاده از کلمة لیبرال، بین فراکسیون از یکسو و امثال حزب توده و اکثریت ازسوی دیگر همسانی­ِ سهل­الهضمی ایجاد و القا کرده و تعدادی کندذهن “رادیکال” را بفریبد.

حال بیائید به “زبانه­های آتش مبارزۀ طبقاتی” که بدون تفکیک فکری، سیاسی و سازمانیِ کل یا اکثریت طبقة کارگر از طبقة بورژوازی، یک عبارت بی­محتوا و بی­معنی است برگردیم. با توجه به نکاتی که تاکنون بیان کردیم، چنان تفکیک همه­جانبه و وسیعی که مبارزۀ طبقة کارگر را واقعاً دارای هویت طبقاتی کرده و حاکی از اتحاد آگاهانة تمام یا اکثریت قاطع این طبقه در راه خلاصی از نظام سرمایه­داری باشد، در جامعة تحت نظام سیاسی دیکتاتوری( که در ایران بجز جنبة عام آن، با سرکوب دد منشانه و فاشیستیِ ملی، جنسی و مذهبی نیز توأم بوده است)غیرممکن است. ولی صحبت من(و همینطور فراکسیون) چنین نیست که پس باید از این هدف دست شست؛ خیر باید برای آن از هم­اکنون و همواره جنگید و تا پای جان هم جنگید. اما مسأله بر سر اینست که با تمام کوشش­ها و مبارزات بی­وقفه و صمیمانه­ای که انجام دهیم(و حتماً باید انجام دهیم)- و نیز فرض کنیم که ادعاهای سوسیالیستی ما هم واقعی است- باز سرانجام، آن بخشی از جامعه یا طبقه که چنان برنامه و هدف انسانی­ای را قطب­نمای تمام اعمال و حرکات سیاسی خود قرار میدهد اقلیت کوچکی بیش نخواهد بود(خواه نسبت به کل جامعه و خواه نسبت به کل طبقة کارگر). و این امری است که در جوامع دیکتاتوری، تنها برای جریانات سوسیالیست و کمونیست روی نمیدهد بلکه غیرسوسیالیست­ها را نیز در بر میگیرد. اما برای این دومی­ها معمولاً وضع بهتر است زیرا با نُرم­های مسلط بر جامعه چندان سر ناسازگاری نداشته و بر عکس هرکجا منافعشان ایجاب کند از کاربرد آنها علیه چپ­ها نیز ابائی بخود راه نمیدهند.

تشخیص دادن نکات فوق­الذکر برای هر سوسیالیست راستین دارای اهمیت حیاتی است. زیرا تنها در این صورت است که میتوان اهداف و تاکتیکهای سیاسی مناسب و واقع­بینانه­ای را در دستور کار گذاشت. تنها در این صورت است که میتوان ارزش هرذره از جوانه­های اتحاد طبقاتی کارگران را فهمید، به پرورش و رشد هرجوانة اتحاد آنان همت گماشت و…اگر کسی به “تاریخ زندگی و مبارزۀ مارکس” حقیقتاً اهمیت دهد، اولین و مهمترین درسی که سرلوحة ذهن خود قرار خواهد داد اینست که هیچ سوسیالیستی حق ندارد و نباید کارگران را به چنددستگی سوق دهد، نباید تحت هیچ عنوان و یا توجیهی موجب ایجاد تفرقه در جنبش آنان گردد. نباید کارگران سوسیالیست را در برابر غیر سوسیالیست­ها و “اصلاح­طلب­ها” قرار دهد…پرحرارت­ترین و جدی­ترین و “نامنعطفانه­ترین” جدلها و پلمیک­های تئوریک و سیاسی،آری ؛ اما عمل یک اقلیت کوچک بتنهائی، نه؛ عمل باید متحدانه باشد تا نتیجة کار به پیروزی بیانجامد، تثبیت گردد و نهادینه شود. بهبود وضعیت طبقه هرگز از طریق اقدامات تحمیل­گرایانة یک اقلیت(حتی اگر همة آنها کارگر باشند)بدست نخواهد آمد. اما بگذارید در این رابطه از بحث تئوریک بگذریم و سری به عملکرد چپ خودمان بزنیم:

سالی که نکوست از بهارش پیداست

شما مدعیان دوآتشة انقلاب فوری سوسیالیستی در ایران، بیائید  طبقة کارگر متحدی بپرورانید که توانائی ایجاد نظامی انسانی و مورد غبطه و سرمشق زحمتکشان جهان را داشته باشد پس آنگاه به فراکسیون و همگامان آن اگر همراه شما نیامدند تهمت و افترا بزنید. خواهید گفت این را آینده باید نشان دهد؟ آری چنین است؛ ولی تا براین منوال تاکنونی فکر و عمل کنید آینده­ای که شما برای مردم زحمتکش رقم میزنید جز تفرقه و ضعف و شکست چیز دیگری در بر نخواهد داشت. تمام نگرش و کردار شما تفرقه برانگیز است؛ در برابر آن نیروهای اپوزیسیون که در گفتار و کردار، سوابق انکارناپذیر اقدام علیه آزادیخواهان و سوسیالیستها را دارند زبان انتقاد را بسته­اید و در برابر همرزمانی که خیر و صلاح شما و جنبش ظاهراً مطلوب شما را میخواهند آماده­اید که همة مرزهای عیبجوئی و دشمن­تراشی را درنوردید ونام این کار را دفاع از “استراتژی سوسیالیستی” گذاشته­اید. شمائی که نمیتوانید  و نتوانسته­اید و نمیخواهید  و اصلاً مسأله­تان نیست که راهی(اصولی) برای تأمین وحدتی مجدد و عالیتر و پرطراوت­تر بین اعضای یک مجموعة چندصدنفره پیدا کنید، و با تمام قوا برای حفظ مقام بخودتلقین کردۀ “کمونیستِ زمان” به تخریب همة پیوندهای با ارزش انسانی گذشته همت گمارده­اید، لطفاً برای ما روشن کنید چگونه متحدکنندۀ فقط یک جمع چندهزارنفری خواهید بود و با “زبان­درازان” بین راه چگونه معامله خواهید کرد. آیا این تبهکاری نیست که بمحض پیدایش هر تفاوت فکری و نظر انتقادی، جوانان زحمتکش و شریفی را که بامید مبارزه­ای آگاهانه­تر و متحدانه­تر علیه دشمنان آزادی، در اردوگاه­ها مقیم شده­اند، بجای منتهای تلاش برای اتحاد در برابر دشمنان مشترک، علیه یکدیگر برانگیزید؟

وقتی که من میگویم تحت نظام تاکنونی، نیروی خواهان سوسیالیسم همواره اقلیت کوچکی از جامعه را تشکیل خواهد داد(وبنابراین تا زمانیکه اقلیت است توان برقراری نظام نوین سوسیالیستی در ایران را نخواهد داشت)، یک حالت ایدآل را مد نظر دارم؛ حالتی که پدیدآمدن آن در همان حد نیز امر حتمی­الوقوع و مسلّمی نیست. یعنی نیل به اتحاد و تشکل همین اقلیت کوچک زمانی ممکن خواهد شد و بشرطی بدست خواهد آمد که مدعیان سوسیالیست ما از عقل و درایت و تعهد و انسانیتی که مارکس یکی از مبشران آن بود بهره­ای گرفته باشند وگرنه ارتقاء به همین حد از نیرو نیز سودای خام درسرپختن است. شکل­گیری و پیدایش چنین اقلیت سوسیالیست آگاه و مصمّمی برای هر یک قدم پیشروی و اجرای هر تاکتیک سیاسی در راه نیل به آزادی و رفاه و سعادت کارگران و دیگر انسانها دارای ضرورت حیاتی است، اما بیائید ببینیم کارنامة چپی که نه­تنها چنان اقلیت­بودن یا اقلیت­شدنی را کسرشأن خود دانسته بلکه مدعی پیاده­کردن “استراتژی” اتحاد کل طبقة کارگر بوده است برچه منوال است:

اینجا دیگر صحبت از تجزیه و تحلیل صرفاً تئوریک و مقولات تجربه­نشده نیست که جای مناقشة طولانی و احتمالاً بی انتها داشته باشد، بلکه صحبت برسر فاکت­های انکارناپذیر است؛ خود چپ(و در این میان کومه­له) گوی سبقت در متفرق­شدن را از همگان ربوده است! و نه­تنها متفرق بلکه در راه عقب­گرد و دگردیسی کامل به ضد خویشتن اولیه حرکت کرده است. “طبیب”، خود به طبیب محتاج است اما هنوز مدعی طبابت است! و هنوز هم آماده است هرکه را که در این قدرت طبابت شک کند به هر شیوۀ ممکن به هر جهنم­دره­ای پرتاب نماید و این “افتخار” را که همچنان از یکپارچگی و انسجام برخوردار است تا آخرین تقسیمات رو به ازدیاد، کماکان برای خود حفظ کند! مختصر آنکه معجزۀ تازه­ای در تاریخ بشریت در حال بوقوع پیوستن است؛ آنکه هر روز در حال متفرق­گشتن است، متحدکنندۀ میلیون­هاست و آنکه هیچ دانشی از پیشینیان نیندوخته، سواد برق­آسای سوسیالیستی در میلیونها کارگر میدمد! به رفیق خود اجحاف­ها و توهین­ها روا میدارد و دروغ­ها می­بندد و مدعی بنانهادن جامعه­ای است که رعایت حقوق و حرمت انسانها وپرورده­کردن شخصیتهای یکرنگ و راستگو کمترین دستاورد آنست…آری روزگار غریبیست.

آیا نباید از خود پرسید که این چه پیشرفت اجتماعی­ایست و یا به چه علتی است که سازمانی پیدا میشود که لیدر آن با فراغ بال و بی هیچ دغدغة خاطری کومه­له را ساختة دست ساواک اعلام میکند؟ نباید پرسید پیدایش و رشد سازمان پژاک (که هم علیه جمهوری اسلامی است و هم همراه آنست، هم ترکیه­ای است و هم ایرانی است و هم هیچکدام، هم پ.کا.کا است و هم پ.کا.کا. نیست، حاضر است تا سی­هزارسال تاریخ گذشته برای کردها درست کند اما سیاست یک­روز آینده­اش معلوم نیست و…)محصول چیست؟ بنظر من تشکیل چنین جریان عجیبی اگر از یکسو فرزند طبیعی اعمالی است که رهبری حزب دموکرات نسبت به جنبش آزادیخواهانة خلق کرد مرتکب شد و با مماشات با رژیم اسلامی و حملة مسلحانة تمام عیار به کومه­له باعث شکست جنبش مزبور گشت و مرز بین خیانت و تعهد را تیره ساخت، از سوی دیگر محصول ندانم­کاریها، راست­وچپ­زدنها و صدماتی است که کومه­له بدست خود علیه خود انجام داده است.

این چه عاملی است که سبب میشود از کومه­له جریانی پدید آید(سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران)که استحاله­اش تا بدانجا پیش رود که تنها تفاوتش با حزب دموکرات فقط نام آن باشد؛ هم مخفیانه به گفتگو با مأموران رژیم بنشیند، هم علیه برخی از مخالفینش(حککا و حکا) به تهدید و طرح حمله بپردازد، هم تحت عنوان “اصلاح­گری و رشد” به آن حد از تبهکاری سقوط کند که دخالت نیروی سوم مانع از وقوع فاجعة تمام و کمال در اردوگاه گردد و افرادی از آن ، “جرمِ” صحبت از سوسیالیسم از جانب مرکزیت سازمان متبوع قبلی خود را به حکومت کردستان گزارش کنند و …

و ایضاً چه کسی باور میکرد از کومه­له و حکا جریانی پدید آید(کمونیسم کارگری)که اسرار”کومه­لة ناسیونالیست” را به رژیم فاشیست بعث لو دهد، شوونیسم ایرانی و راسیسم ضدکردی را بعنوان انترناسیونالیسم قالب کند، هوچی­گری و آنارشیسم و لاف­زنی و لیدرپرستی را ارتقاء سیاسی و کمونیستی بنامد و “لیدر حکمتیست” نمک­نشناس و گستاخی را به صحنة نمایشِ  بی­شرمی­ای بیاورد که درآن هرازچندگاهی با کمال افتخار، تهدید به روکردن سند دزدی خود از کومه­له(صورت جلسات کنگرۀ اول بعنوان مدرک مرتجع بودن کومه­له)بنماید. آری روزگار غریبی است؛ اعمالی که پروندۀ عدم­شرافت سیاسی بعضی از آدمها را سنگین­تر میکند و در همین کشورهای غربی چنان آدمهائی را بدلیل دزدی، حتی از حق رأی و حق انتخاب­شدن محروم میسازد، برای عده­ای مسخ­شده پُست رهبری “کمونیستی” هفتاد میلیون نفر را ارزانی میدارد!

از آنان بگذریم و به “مدافعین سوسیالیسم” مورد بحث خود بازگردیم و از زبان شخص دیگری مضمون و نحوۀ تحقق استراتژی مورد نظر حکا را بررسی کنیم:   پس از اعلام موجودیت فراکسیون، هشت نفر از جمله اینجانب پای اطلاعیه­ای در پشتیبانی از فراکسیون را امضا کردیم. متعاقب آن نوشته­ای با امضای «حسن رحمان­پناه«(عضو کمیته مرکزی سازمان کردستان حکا) تحت عنوان “اپورتونیسم سیاسی در دفاع از اعلام «فراکسیون درون کومه­له»”علیه ما صادر شد. از نظر ایشان یکی از دلایل اپورتونیسم ما اینست که “طی سالهای طولانی در بحبوحه بحرانی­ترین شرایط دوران معاصر” در “غیبت کبری” بسر برده­ایم و حال برای “بازیافتن وجود سیاسی خود” از خواب گران برخاسته و “کار خود را از لطمه­زدن به یک جریان کمونیستی شروع” کرده­ایم. و سپس میپرسند “این مبارزه سیاسی است یا عقده­گشائی خرده­بورژوائی؟”. و در سطور بعد میگویند “قبل از هرچیز و در جواب به تیتر گمراه­کننده اطلاعیه­شان باید نوشت و گفت که شما پشتیبان فراکسیون نیستید بلکه خود فراکسیون هستید. از بنیان­گذاران آن، از تهیه­کنندگان پلاتفرم و جمع رهبری آن هستید، تمام شواهد و اقدامات تاکنونی شما قبل از اعلام فراکسیون دال براین حقیقت است. اما چرا اکنون در قالب دفاع و پشتیبانی از فراکسیون ظاهر میشوید؟ این ملاحظه­کاری ناشیانه شما ناشی از ترس­تان از افکار عمومی است. ظهور دوباره خود را بایستی با احتیاط اعلام کنید و نقش خود را در طراحی این حرکت انکار کنید.” (ص1)

خوب، حال بهتر است شما بفرمائید اینکه ساخته و پرداخته­اید سازمان کمونیستی است یا دستگاه انکیزیسیون یا کُپیِ ایرانی و کردستانیِ دستگاه ک.گ.ب.استالینی؟ این ننگ است یا سوسیالیسم؟ آیا در این مملکت شما انسان حق دارد خسته شود؟ حق دارد مریض  شود؟ حق دارد پس از مریضی مجدداً به فعالیت سیاسی روی آورد؟ حق دارد بازنشسته شود؟ حق دارد اصلاً فعالیت سیاسی نکند؟ حق دارد “علیه نظام” برای مردم صحبت کند و به “جاسوسی برای بیگانگان” متهم نگردد؟ حق دارد در هر مقطعی از عمرش که خود بصلاح بداند از دست دولتمردان نادان و ظالم زبان به انتقاد بگشاید و فریاد دادخواهی برآورد یا باید بجرم “تشویش اذهان عمومی” و “توطئه علیه نظام” اسیر بازجویان و شکنجه­گران “مؤمن و معتقد به نظام” گردد؟ حق دارد با دیگران ارتباط بگیرد و نظر دیگری پیدا کند و یا نظر دیگران را عوض کند و کسی هرگز مجبور نباشد “نقش خود را در طراحی این حرکت انکار کند” و بدون ترس از “افکار عمومی” بر چنان تعقیب و مراقبت­هائی مهر ضد بشری بزند؟  حق دارد بگوید این باصطلاح سوسیالیسم شماست که نه تنها توجیه­کنندۀ بقای سرمایه­داری است بلکه بازتولید­کنندۀ دیکتاتوری­ایست که از آن برخاسته است؟…..

نباید از خود بپرسید که این چه سیستمی است که در اثر “عقده­گشائی خرده­بورژوائیِ” عده­ای معدود، متزلزل میشود و لطمه میخورد و از بیم “تدارک انشعاب دیگر” و “اجرای تئوری «فتح قلعه« از درون” (ص2) از کوره درمیرود و جوهر حقیقی خود را بروز میدهد؟ نباید بالاخره پس از اینهمه تخریب و تفرقه و اعمال ننگین در خیانت به آرمانهای انسانی کومه­له، متوجه شد که دیگر قلعه­ای برای فتح نمانده است؟ و هرآنچه هم ظاهراً باقی است، خود در حال فساد و تلاشی از درون است؟

اما ایشان عقیدۀ دیگری دارند و در دو سطر آخر میگویند “اما اشتباه اصلی شما دراینست که از گذشته درس نگرفته و از آگاهی و شعور سیاسی و آرمانی مخاطبینتان بویژه در داخل کردستان بی اطلاع و برای آن حساب باز نکرده­اید. یعنی آنچه که نقطه قوت کومه­له در گذشته و حال بوده و پاشنه آشیل مدعیان این جریان در آینده نیز خواهد بود.”

برای تشخیص بیشتر و مجدد میزان “آگاهی و شعور سیاسی و آرمانی مخاطبین”، “بویژه در داخل کردستان”(که امیدوارم منظورشان فقط داخل اردوگاه باشد)بازهم به نوشتة یک­صفحه­ای تازه­تری از «حسن رحمان­پناه« تحت عنوان “طبقه کارگر، بازهم شلاق و زندان” مراجعه میکنیم. ایشان در سطور آخر چنین اظهار داشته­اند: “اکنون(ازکَی؟!) که توازن قوای مبارزاتی به نفع مردم ستمدیده و به زیان حکومت اسلامی تغییر یافته است، نباید اجازه داد سران و گردانندگان حکومت، با تشدید فشار و سرکوب و خفقان، با اجرای حکم شلاق، زندان و اعدام، بار دیگر(؟!) فضای گورستانی را بر جامعه ایران حاکم کنند. صدور حکم شلاق و زندان برای فعالین کارگری سنندج در این راستا است. دفاع از این انسانهای حق­طلب و برابری­خواه و مبارزه برای لغو احکام صادرشده، دفاع از حرمت انسانی هر فرد و مقابله با توحش اسلامی و قرون وسطائی است. گسترش اعتراض و مبارزه علیه حکومت اسلامی وظیفه تک­تک ما در داخل و خارج کشور می­باشد که فعالیت برای لغو احکام شلاق و زندان برای چهارتن از فعالین شهر سنندج جزئی از این حرکت متحدانه و آگاهانه است.” (تأکید ها و پرانتزها از منست)

اینهم از “تاکتیک” درخورِ آن “استراتژی”! میدانم برای هر فرد سیاسیِ اندکی مسئول در اپوزیسیون ج.ا.  به هیچ توضیح اضافی در بارۀ  متن نقل شده نیازی نیست. اما در همین چندسطر آنقدر نکات و اظهارات متناقض و نامسئولانه نهفته است که انسان نمیتواند بسادگی از آن بگذرد. از کسی که مدعی است در برابر “خواب خرگوشی” دیگران، به “بحرانی­ترین شرایط دوران معاصر” پاسخ­های لازم را داده و بهمراه رفقای حزبیش، “کومه­له چپ و سوسیالیست در کردستان را…از نابودی و انحطاط فکری، سیاسی و تشکیلاتی نجات داد و بار دیگر آنرا به نیروی مورد اعتماد و اطمینان مردم کردستان تبدیل کرد”(“اپورتونیسم سیاسی در….”)انتظار میرود که از حداقل واقع­بینی، درایت و درک اوضاع سیاسی موجود در دوقدمی خویش برخوردار باشد. صادر کردن چنان حکم نامعقول، شگفت­انگیز و وارونه­ای که با یک چرخش قلم تناسب قوا را بنفع توده­ها و بضرر رژیم اسلامی عوض میکند، تنها در صورتی زیانهای سیاسی و انسانی و تشکیلاتی جبران­ناپذیر بدنبال نخواهد داشت که هیچکس آنرا ندیده و یا بدان مطلقاً اعتنائی نکرده باشد وگرنه در عمل عبارت از حکم آنارشیستی تبهکارانه­ایست که آخرین نمونة تهییج بر اساس آنرا در سوق دادن دستجمعیِ دانشجویان چپ به افتادن در کام آدمکشان رژیم از سوی پرووکاتورهای حکمتیست میتوان دید.

     ادامه دارد